افسوس
رفته يكچند كه از حال تو نيست
هيچكس را خبري
و هر آن دوست كه مي جويدت اين گوشه كنار
از ردپاي تو بيند
به هر جا اثري .
ما درين فكر كه لختي بي تو
روز و شب چون گذرد
چشم داريم به راه
تا ببينيمت باز !
ليكن از گرته ي راه تو كه دور است و دراز
اثري پيدا نيست .
نيست اميد ز راه تو ـ دريغ ! ـ
كه كسي باز آيد .
وگر آيد كسي از راه تو (از آن ره دور)
به دو چشمان بيند
كه هنوز آن چه بجا بود بجا مانده ـ هنوز ! ـ
شب بجا مانده ، وليكن به نهان مي مكد آهسته ز لبهايش صبح
و به روي لب صبح
گل نشكفته ي لبخندي هست
مرگ (آن هرزه مرض
گله باني كه ترا پاي گرفت)
استخوان مي جويد ،
خون مي خواهد ،
بوي خون از همه جا مي بويد .
ما عزيزان تو ، بي تو ، همه را مي بينيم ، ـ
آن چناني كه تو ديدي همه را ،
ولي ـ افسوس ! ـ كه تو
غنچه ي باز تبسم به لب صبح نديدي ، افسوس !
+ نوشته شده در بیست و یکم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 16:12 توسط vahideh
|