تکاپو

دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سال ها جدایی ها.
کودکی باز زنده شد در من:
آن صفاها و بی ریایی ها...
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما می ریخت
روز، اما کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا می ریخت
آه از آن گفته های عشق آمیز
که به دل بود و در نهان ما را
لیک جز درس و جز کتاب، سخت
خود نمی رفت بر زبان ما را
دیدمت، دیدمت، ولی افسوس
که تو دیگر نه آن چنان بودی
من خزان دیده باغ دردانگیز،
تو خزان دیده باغبان بودی!
پنجه ی غول سرکش ایام
زده بر چهر تو شیاری چند؛
مخمل گیسوی سیاه مرا
دوخته با سپیدی تاری چند.
رفته ایام و، دیده ی من و تو
هم چنان سوی مقصدی نگران...
وه، چه مقصد، که کس نجسته ورا
زین تکاپو- نه ما و نی دگران.
ما که بودیم؟- رهنوردی کور
در گذرگاه، راه گم کرده،
یا به زندان عمر، محبوسی
گردش سال و ماه گم کرده.
ما که بودیم؟ - رود پرجوشی
پی دریا به جست و جو رفته،
لیک در کام ریگزاری خشک
نیمه ره ناگهان فرو رفته.
ما که بودیم؟ - شمع پرنوری
شعله افکن به جان خاموشی،
شب به پایان نرفته، سوخته پک
خفته در ظلمت فراموشی.
سال ها رفت و، سال های دگر
باز، چون از کنار هم گذریم،
همچنان خسته از طلب، شاید
سوی مقصود خویش ره نبریم

                                               سیمین بهبهانی

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

عشق افسانه است

من پذيرفتم شکست خويش را
 پند هاي عقل دور انديش را
 من پذيرفتم که عشق افسانه است
 اين دل پر درد من ديوانه است
می روم شاید فراموشت کنم
با فراموشی هم آغوشت کنم
مي روم از رفتنم تو شاد باش
 از عذاب ديدنم آزاد باش
گرچه تو تنها تر از من مي شوي
 آرزو دارم روي عاشق شوي
آرزو دارم بفهمي درد را
 تلخي برخورد هاي سرد را

*****

آرزو  دارم  شبی  تنها  شوی

لحظه ای هم غصه با غم ها شوی

آرزو دارم  بفهمی  درد چیست

آنکه  بشکسته دلش از درد کیست

آرزو دارم  دمی عاشق  شوی

سینه سوز و هم دم مشکل شوی

آرزو دارم بفهمی عشق چیست

آنکه هر  لحظه بیادت بوده  کیست

من سخن کوتا کنم از آرزو

آرزویت بوده هر دم آرزو

من كه  هر لحظه  تو را  یاد كنم

با یاد تو هر دم دل خود شاد كنم

من كه در بازی عشق  باخته ام

در كنج خرابه  خانه ای ساخته ام

در كنج خرابه به تو من فكر كنم

با  هر نفسم اسم تو را  ذكر  كنم

با ذكر تو در دل آتش افروخته ام

در بازی  عشق عاقبت سوخته ام

من كه هر دم سوخته ام در غم تو

عاقبت جان بدهم در ره تو

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ای زن

 

 ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
 گویی گل شکفته ی دنیایی
 گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
 گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
 گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
 تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
 ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
 چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
 ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
 کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
 از جسم و جان و راحت خود کاهی
 تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
 خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
 گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
 در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی
 چون چنگ نغمه ساز ، فرو خواندی
 در گوش مرد ، نغمه ی همتایی
گفتی که : جفت و یار تو ام ، اما
نی بهر عاشقی و نه شیدایی
ما هر دو ایم رهرو یک مقصد
بگذر ز خود پرستی و خودرایی
دستم بگیر، از سر همراهی
جورم بکش ،‌ به خاطر همپایی
زینت فزای مجمع تو ، امروز
 هر سو ،‌ زنی است شهره به دانایی
دارد طبیب راد خردمندت
 تقوای مرمی ،‌دم عیسایی
 چونان سخن سرای هنرمندت
طوطی ندیده کس به شکرخایی
 استادتو ، به داتش همچون آب
 ره جسته در ضمایر خارایی
بشکسته اند نغمه سرایانت
بازار بلبلان ز خوش آوایی
امروز ، سر بلندی و از امروز
صد ره فزون به موسم فردایی
 این سان که در جبین تو می بینم
 کرسی نشین خانه ی شورایی
بر سرنوشت خویش خداوندی
 در کار خویش ، آگه و دانایی
 ای زن !‌ به اتفاق ، کنون می کوش
کز تنگنای جهل برون ایی
 بند نفاق پای تو می بندد
این بند رابکوش که بگشایی
 ننگ است در صف تو جدایی ، هان
نام نکو ،‌به ننگ ، نیالایی
 تا خود ز خواهشم چه بیندیشی
 تا خود به پاسخم چه بفرمایی

                                            سیمین بهبهانی

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

زنی را می شناسم من

 

زنی آهسته می میرد/ زنی هم انتقامش را/ ز مردی هرزه می گیرد ...زنی را می شناسم من....

زنی را می شناسم من
 که شوق بال و پر دارد
 ولی از بس که پُر شور است
 دو صد بیم از سفر دارد
 زنی را می شناسم من
 که در یک گوشه ی خانه
 میان شستن و پختن
 درون آشپزخانه
 سرود عشق می خواند
 نگاهش ساده و تنهاست
 صدایش خسته و محزون
 امیدش در ته فرداست
 زنی را می شناسم من
 که می گوید پشیمان است
 چرا دل را به او بسته
 کجا او لایق آنست؟
 زنی هم زیر لب گوید
 گریزانم از این خانه
 ولی از خود چنین پرسد
 چه کس موهای طفلم را
 پس از من می زند شانه؟
 زنی آبستن درد است
 زنی نوزاد غم دارد
 زنی می گرید و گوید
 به سینه شیر کم دارد
 زنی با تار تنهایی
 لباس تور می بافد
 زنی در کنج تاریکی
 نماز نور می خواند
 زنی خو کرده با زنجیر
 زنی مانوس با زندان
 تمام سهم او اینست:
 نگاه سرد زندانبان!
 زنی را می شناسم من
 که می میرد ز یک تحقیر
 ولی آواز می خواند
 که این است بازی تقدیر
 زنی با فقر می سازد
 زنی با اشک می خوابد
 زنی با حسرت و حیرت
 گناهش را نمی داند
 زنی واریس پایش را
 زنی درد نهانش را
 ز مردم می کند مخفی
 که یک باره نگویندش
 چه بد بختی چه بد بختی!
 زنی را می شناسم من
 که شعرش بوی غم دارد
 ولی می خندد و گوید
 که دنیا پیچ و خم دارد
 زنی را می شناسم من
 که هر شب کودکانش را
 به شعر و قصه می خواند
 اگر چه درد جانکاهی
 درون سینه اش دارد
 زنی می ترسد از رفتن
 که او شمعی ست در خانه
 اگر بیرون رود از در
 چه تاریک است این خانه!
 زنی شرمنده از کودک
 کنار سفره ی خالی
 که ای طفلم بخواب امشب
 بخواب آری
 و من تکرار خواهم کرد
 سرود لایی لالایی
 زنی را می شناسم من
 که رنگ دامنش زرد است
 شب و روزش شده گریه
 که او نازای پردرد است!
 زنی را می شناسم من
 که نای رفتنش رفته
 قدم هایش همه خسته
 دلش در زیر پاهایش
 زند فریاد که: بسه
 زنی را می شناسم من
 که با شیطان نفس خود
 هزاران بار جنگیده
 و چون فاتح شده آخر
 به بدنامی بد کاران
 تمسخر وار خندیده!
 زنی آواز می خواند
 زنی خاموش می ماند
 زنی حتی شبانگاهان
 میان کوچه می ماند
 زنی در کار چون مرد است
 به دستش تاول درد است
 ز بس که رنج و غم دارد
 فراموشش شده دیگر
 جنینی در شکم دارد
 زنی در بستر مرگ است
 زنی نزدیکی مرگ است
 سراغش را که می گیرد؟
 نمی دانم، نمی دانم
 شبی در بستری کوچک
 زنی آهسته می میرد
 زنی هم انتقامش را
 ز مردی هرزه می گیرد
 ...زنی را می شناسم من

                                     تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

گرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است

 

غزل منتشر نشده  از محمد علي بهمني

 

اگرچه سيلي آئينه ها کرم کرده است
و تا هميشه سکوت مصورم کرده است
نمي تواند از طعم شوکراني من
مذاق پاک کند آنکه نوبرم کرده است
من از تبار غزلهاي سهل و ممتنعم
که هر که گوش سپرده است از برم کرده است
حسود يعني باور کنم خودم را باز
که باز شورترين چشم باورم کرده است
زمان ، زمانه افسانه هاي طي شده نيست
چه آتشي است که ققنوس پرورم کرده است
کبوترانه به بامم نشسته بودم ـ‌ شعر
براي قاف تو سيمرغ ديگرم کرده است
چه فرق دارد ، شيطان و يا فرشته شدن
که عشق بر حذر ازهردو پيکرم کرده است
از آبهاي جهان سهم بي کرانگي ام
جزيره اي است که در خود شناورم کرده است
جزيره اي که تويي ابتداي اقيانوس
و انتهاي زميني که ( شاعرم) کرده است

 تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

دلم براي خودم تنگ مي شود

 

اگر چه نزد شما تشنه ي سخن بودم
كسي حرف دلش را نگفت من بودم
دلم براي خودم تنگ مي شود آري:
هميشه بي خبر از حال خويشتن بودم
نشد جواب بگيرم سلام هايم را
هر آنچه شيفته تر از پي شدن بودم
چگونه شرح دهم عمق خستگي ها را
اشاره اي كنم ، انگار كوه كن بودم
من آن زلال پرستم در آب گند زمان
كه فكر صافي آبي چنين لجن بودم
غريب بودم ، گشتم غريب تر اما:
دلم خوش است كه در غربتِ وطن بودم .

                                                             محمد علی بهمنی

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

 

افسوس

 

رفته يكچند كه از حال تو نيست
هيچكس را خبري
و هر آن دوست كه مي جويدت اين گوشه كنار
از ردپاي تو بيند
به هر جا اثري .
ما درين فكر كه لختي بي تو
روز و شب چون گذرد
چشم داريم به راه
تا ببينيمت باز !
ليكن از گرته ي راه تو كه دور است و دراز
اثري پيدا نيست .
نيست اميد ز راه تو ـ دريغ ! ـ
كه كسي باز آيد .
وگر آيد كسي از راه تو (از آن ره دور)
به دو چشمان بيند
كه هنوز آن چه بجا بود بجا مانده ـ هنوز !‌ ـ
شب بجا مانده ، وليكن به نهان مي مكد آهسته ز لبهايش صبح
و به روي لب صبح
گل نشكفته ي لبخندي هست
مرگ (آن هرزه مرض
گله باني كه ترا پاي گرفت)
استخوان مي جويد ،
خون مي خواهد ،
بوي خون از همه جا مي بويد .
ما عزيزان تو ، بي تو ، همه را مي بينيم ، ـ
آن چناني كه تو ديدي همه را ،
ولي ـ افسوس ! ـ كه تو
غنچه ي باز تبسم به لب صبح نديدي ، افسوس !

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيدتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

تقصیر عشق بود

 

باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار
باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد

                                                 قیصر امین پور

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

هر چه هستی، باش

 

با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکان‌های دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیف‌های آفتابی!
ای کبود ِ ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشوره‌ی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین‌!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمی‌دانم!
هر چه هستی باش!

اما کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش!

                          قیصر امین پور

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

جرئت دیوانگی

 

انگار مدتی است که احساس می‌کنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام
احساس می‌کنم که کمی دیر است
دیگر نمی‌توانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله می‌خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس می‌کنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیب‌تر از این
باشم

با این همه تفاوت
احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست

حس می‌کنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگی‌ام، نیز
از این هوای سربی
خسته است

امضای تازه‌ی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم

ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است

از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!

این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!

                                              قیصر امین پور

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

تو می‌توانی؟

 

من سال‌های سال مُردم

تا اینكه یك دم زندگی كردم

تو می‌توانی

یك ذره

یك مثقال

مثل من بمیری؟

                            قیصر امین پور

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

دستور زبان عشق

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

می توان آیا به دل دستور داد؟

می توان آیا به دریا حکم کرد

که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!

باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را

بی گذاره در نهاد ما نهاد

                     خوب می دانست تیغ تیز را

                    در کف مستی نمی بایست داد
 
 
قیصر امین پور
 
کارت پستال الکترونیکی عاشقانه,عکس عاشقانه,گالری نایت اسکین,کارت الکترونیکی,کارت هدیه,کارت پستال تولد
 
 
تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

قهر

 

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی

برو … برو … بسوی او، مرا چه غم
تو آفتابی … او زمین … من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان

بر او بتاب زآنکه گریه می کند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تو مال من ، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوش تر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او!
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او!

                                                     فروغ فرخ زاد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری دوم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

گالری عکس های هنری زیبا

 

دلم تنگ است  

بزن امشب

چه خوش مي زني باران

هرگز نبودم با او

زيراين ساز هماهنگ

بزن …

شايد او

ترانه اي عاشقانه مي خواند

با ساز تو

بزن باران

شايد قلب او

به تپشي دوباره افتد

و مرا

در زير اين باران بيابد 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

بقیه عکس ها در ادامه مطلب

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد

ادامه نوشته

لحظه دیدار

 

لحظه ي ديدار نزديك است
باز من ديوانه ام، مستم
باز مي لرزد، دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم
هاي! نخراشي به غفلت گونه ام را، تيغ
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست
و آبرويم را نريزي، دل
اي نخورده مست
لحظه‌ي ديدار نزديك است

                                      مهدی اخوان ثالث

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری چهارم www.pichak.net كليك كنيد

 

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری ششم www.pichak.net كليك كنيد